۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

بسیج آنچه بود و آنچه هست
قسمت اول
تصمیم دارم طی یک سلسله نوشتار بر حسب زمانی که در اختیار دارم به آنچه که از تجربه خودم در بسیج دارم به معرفی واقعی بسیج آنچنان که بود و اهدافش و آرمانهایش بپردازم و برای نسل امروز که آشنایی شان با بسیج چیزی است که از بسیجی نماهای امروز می بینند حقایقی را بازگو کنم و شاید هم بتوانم آنهایی را که امروز لباس بسیجی به تن کرده اند و عنوان بسیجی را به دوش می کشند به خود بیاورم و بتوانم آنها را به جایی که واقعا تعلق بسیج است راهنمایی کنم اگرچه این می تواند گزافه گویی تلقی شود ولی احساس می کنم شاید بتوانم ذره ای تاثیر گذار باشم و اگر بتوانم این کم را هم به انجام برسانم جای کوتاهی نیست چرا که همه ما در برابر آنجه که می بینیم مسئولیم و باید هر چه می توانیم هر چند اندک به انجام برسانیم.
آیا بسیجی همانی است که در وبسایتهای مختلف با الفاظ بسیار رکیک به دفاع از ولایت فقیه مشغول است؟ آیا بسیجی همانی است که باتوم بدست می گیرد و به سر مردم بی دفاع می زند؟ آیای بسیجی همان است که با کلاشینکف مردم بی سلاح را از بام پایگاه بسیج به رگبار می بندد؟ آیا بسیجی همان است که شکمباره است و همه چیز برایش در کیک و آبمیوه رایگان خلاصه می شود؟ و یا اینکه بسیجی همان است که از جان می گذشت تا جان ببخشد؟ آیا بسیجی آن است که خون پاکش را هدیه کرد تا دختر خوزستانی مورد تجاوز سرباز بعثی قرار نگیرد یا آنی است که به حکم یک روحانی فاسد به دختران تجاوز می کند؟ آیا بسیجی همان پاسدار اسلام است یا آن کسی که امروز چشم و گوش بسته به دنبال احکامی می رود که از نا کجا آبادها صادر می شود.
آن بسیجی که من و سایر همرزمانم می شناختیم گرسنگی و تشنگی را همانند ائمه معصومین به جان می خرید تا مبادا همسنگرش یا کسی از هم وطنانش سر گرسنه بر بالین بگذارد. بسیجی دوران ما ذکر خداوند بر لب داشت و حتی از به زبان آوردن الفاظ عادی کوچه بازاری دوری می کرد چه برسد به آن رکیکترین کلماتی که فقط می شود از زبان لوطی های چاله میدانی شنید و امروز از زبان بسیجیان در وبسایتهای مختلف میبینمیم. آیا می شود حتی تصور کرد که جای تلاوت قرآن و ذکر ادعیه ای مانند زیارت عاشورا، دعای کمیل، دعای ندبه و غیره چنین کلماتی بر دهان یک بسیجی جاری شود و اسم او را بسیجی گذاشت؟
گاهی بسیار خوشحالم که همرزمان بسیجی ام امروز نیستند تا بسیجیان امروز را ببیند و چه بی سعادت من که از قافله یاران به جا ماندم و امروز شاهد این بسیجیان هستم. برادار بسیجی چشم دل را باز کن تا آنچه باید ببینی؟ ببین همت را، باکری را،باقری را و بسیار گمنامان دلاور دیگر را که گمان می رفت من و تو رهروانشان باشیم. شاید تو آنقدر مسن نباشی که آن دوران را بیاد بیاوری ولی هنوز بسیاری از بازماندگان آن روزها در همه جای این کشور هستند و یا لااقل می توانی گوشه هایی از سیرت شهدای ما را در ویدیوهایی مثل "روایت فتح " ببینی و اگر دیدی و مثل من اشکانت از چشمهای جاری شد عهد ببند که راه آنها را تا زمانی که عنوان بسیجی را یدک می کشی دنبال کنی اگرچه من خود بیش از هر کس دیگری نیازمند این توصیه هستم.
برادر بسیجی ام شنیده ای که بسیج مدرسه عشق است اما ببین که مدسه عشق چگونه بود مسلما اینطور که امروز هست نبود مسلما آنچنان که مدعیان لاف زن امروز ادعا می کنند نبود. کسانی که از دوران دفاع مقدس فقط پشت جبهه نشنی را در سوابق خود دارند و امروز بر خوان پر نعمتی که از دلاورمردی های پس از جنگ بسیجیان واقعی آن روزها به جا مانده ارتزاق می کنند. 

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

تویی که هیچ کس نمی شناختت!!

قبل از هر چیز می خواهم بگویم که موضوعی که در زیر حکایت می کنم داستان نیست بلکه روایتی از دلاور گمنامی است که می توانیم نمونه او را در هر جایی از وطنمان پیدا کنیم. مردان بی ادعایی که با خداوند خویش عهد بستند و بر عهد خود تا آخرین نفس پایبند بودند و هرگز وسوسه های شیطانی و زرق و برق دنیا هرگز نتوانست ذره ای آنها را از راهشان منحرف کند. آنها همانند مسیح کردستان، باکری ها و همت و بسیاری که نامشان را می دانیم مرد و مردانه به دفاع از آب و خاک و دین و شرفشان برخواستند و هرگز به سبب آنچه که کردند چیزی طلب نکردند و قارون وار همانند "محصولی ها" زالو صفت از شریان بیت المال مسلمین ارتزاق نکردند. آنها از شهد شیرین عشق الهی نوشدیند و سماع کنان به دیدار معشوق شتافتند.
هر روز برای رفتن به محل کار از کنار گاری کوچکی که یک کفاش ساده به تعمیر کفشهای فرسوده مردم در کنار پیاده رو گذاشته بود رد می شدم و می دانستم که این کفاش در واقع معلم مستمند اما با شرافتی است که برای کمک به امرار معاش به پیشه پینه دوزی مشغول است اما استطاعت اجاره یک مغازه کوچک را هم ندارد و این گاری کوچک کنج پیاده رو محل کسب اوست.
متناسب با شیفت کاری اش در مدرسه به نوبه در طول روز یا بعد از ظهر این معلم شریف شهرمان به کار مرمت کفشها مشغول بود و در هنگامی که در مدرسه بود همسرش در کنار گاری کوچکش به تحویل کفشهای مشتریان و یا دریافت سفارش مشغول می شد. 
سرفه های خشک معلم شریف یا خمان کفاش ساده حکایت از بیماری حاد و دائمی او داشت و همیشه برایم جای تاسف داشت که چرا این معلم نمی تواند راه ساده تری برای امرار معاش داشته باشد و باید به این سختی زندگی را سپری کند و حتی نمی تواند روزی را برای استراحت و کمک به بیماری اش اختصاص دهد؟ چرا و چرا و چرا؟؟؟ برای سئوالهای بسیار.
پس از سالها تکرار این صحنه های روزانه کم کم متوجه شدم که کفاش یا همان معلم دیگر در جای همیشگی نیست با خود فکر کردم حتما گشایشی در زندگی اش حاصل شده و دیگر فقط به همان حرفه معلمی مشغول است و نیازی به شغل دوم نیست اما شنیدم که بیماری اش سخت تر شده و نمی تواند به حرفه کفاشی ادامه دهد. 
روزی متوجه شدم که معلم شریف در اثر بیماری اش به رحمت خدا رفته است اما این فقط بخشی از حکایت است که همگان می دانستند. معلم شریفمان در واقع از بسیجیان عاشقی بود که با معشوق خود عهد بسته بود برای جهاد در راه او.
او که ریه هایی سوخته از عوامل شیمیایی دشمن داشت و سرانجام به همین علت به دیدار معشوق شتافت  بی آنکه حتی نامی از او به یاد کسی باشد. در عروج ملکوتی اش  هیچ مراسمی به عنوان یک شهید برگذار نشد بی نام زیست و بی نام ندای حق را لبیک گفت. او از این معامله با معشوق حتی طلب نام "شهید" بر سنگ مزارش نکرد ، این چنین اند "مردان بی ادعا"
پس از عروجش همیشه افسوس می خوردم که چرا حتی هرگز نامش را ندانستم اما حال می دانم این چیزی بود که او می خواست و نامحرمان را به خلوتگاه او با خداوند خویش راهی نبود. 
بلندا مردا جایگاه تو که ملکوتیان به تو رشک می برند.
آشنایی
سال 1360 بود و محصل کلاس دوم دبیرستان بودم اوج جنگ علیه متجاوزین بعثی. دانش آموز موفقی بودم و پدرم آرزم داشت به دانشگاه بروم و پزشک شوم اما دل در گرو عشق زیارت ابا عبدا... حسین و آزادی حرم شش گوشه اش داشت. بسیج مدرسه عشق بود و قبولی در کنکور بسیج شیرین تر و گواراتر از قبولی در هر دانشگاه دیگر.
لبیک گفتن به فرمان امام (ره) برای پر کردن جبهه ها دلپذیر تر از هر مبحثی که در کلاسهای درس شنیده می شد. بانگ در خطر بودن اسلام نهیبی بود که پشت هر مسلمانی را می لرزاند. دیگر جای هیچ درنگ نبود کاروان عشق با سرعت رو به جلو می رفت و من هر لحظه از آن عقب می ماندم. شعار نبود شعور بود ، ریش نبود که ریشه بود. بسیجی شد عشق بود نه به سان امروز برای برخورداری از معافیت سربازی و سیل منافع مادی. بسیجی آن روز از دانشگاه می گذشت تا به مکتب عشق برسد چرا که خسران در جا ماندن از کاروان شور و عشق بود نه آنکه امروز بسیجی می شوند که به دانشگاه بروند!!!
با چه اشتیاقی به پایگاه بسیج محل می رفتیم و دل آشوب بودیم که آیا گزینش می شویم؟ آیا در سیل راهیان نور جایی برای یک سرباز عاشق هست؟ خدایا نشود که همه پذیرفته شوند و من روسیاه از این گزینش بیرون بیایم؟ نکند همه دوستان بروند و من فقط با حسرت شاهد رفتنشان باشم کما اینکه عاشقان رفتند و امروز من از آنها جا ماندم.
خوشا دوستان عاشق که گزیده شدند و رفتند و اسفا که این کندرو از قافله آنها جا ماند. آنها بر بال فرشتگان سوار شدند و رفتند به زیارت معشوق من ماندم و حسرت یک عمر. خوشا آنان که رفتند و خون پاکشان را با هیچ متاعی جز رضایت حضرت دوست معاوضه نکردند. آنها با دوست معامله کردند و بردند ما ماندیم و بازنده همیشگی این قافله.

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

دوستان جدیدی که این وبلاگ را برای اولین بار میبینید به همگی شما سلام
تصمیم گرفتم تا افکار و درد و دلهای خودم را در اینجا به اشتراک بگذارم تا دوستانی که هم اندیشی با این اینجانب دارند بتوانیم با هم تبادل نظر کنیم و شاید بتوانیم در این روزگار سخت با این تبادل اندیشه و بحثهای سازنده کمکی برای هم باشیم.
به زودی خودم را در این تارنویس بیشتر معرفی می کنم و هدفم از شوع نوشتن در اینجا را هم به تدریج با شما دوستان که هنوز نمی شناسم شما را و به همین ترتیب شما هم هنوز از این تازه کار در فضای بی انتهای چندان شناختی ندارید شاید " تویی که نمی شناختمت" روزی آشنای آشنا شویم...